ساعت چهار یکی از گه ترین جمعه هاست. نمی دونم چرا وقتی می خوام این صفت "ترین " رو ته هر چی اضافه کنم یه جورایی ته دلم میلرزه. خوب که فک می کنم میبینم این جمعه هه گه نیست هر چی هست از خودمه...

از خودم راضی نیستم اصلا... شاید بشه گفت از خودم بدم میاد. از قیافه ی همیشه راضیم, از لبخندای مضحک روی لبم, از اینکه دلم نمیاد کسیو نبخشم, از اینکه دروغ میگم تا دیگرون نفهمن چی بهم میگذره... از این حجم دروغ, از این خوبی تعفن اور, حالم واقعا داره بد میشه. 
به اندازه موهای سرم به ادمایی که دوستشون داشتم دروغ گفتم تو این یک سال. دروغ گفتم تا اونا خوش باشن اونا خیالشون راحت باشه و حالا حالم بهم میخوره از خودم...

احساس می کنم به خودم خیانت می کنم, احساس می کنم به خودم یه عالم بدهکارم... نمی تونم از زیر دین خودم در بیام, خیلی به خودم و احساسم بدهکارم. اصلا نمی تونم خودمو ببخشم...

یکی خیلی وقت پیشا بهم گفت اگه یه روزی بخوام از تو زندگیت برم اینقده بهت دروغ میگم و دروغکی عوض میشم که ازم متنفر بشی. من همین روشو واسه خودش به کار گرفتم تا با همه ی وجودش و دل و احساسش بره به سمت خوشبختی و به هیچ چیز دیگه ای فک نکنه ولی غافل از اینکه هیج وقت بهم یاد نداد بعدش با این حجم نفرت از خودم باید چه کار کنم...