وقتی از کم بوده گی حرف می زنم...

چیزی کم دارم...

چیزی از جنس نگاهت روی پستی بلندیهای وجودم...

وقتی که از قاعده گی حرف می زنم...

دارم بزرگ می شم. دارم صبور می شم. دارم یاد می گیرم که چه جوری با خودم کنار بیام. دارم یاد می گیرم که این فاصله های نبودن رو  چه جوری باشم وقتی که نیستم و نمیشه که بودنم رو حس کنی. دارم یاد میگرم که چه جوری اروم و صبورو غصه دار با چشمای ابری از راه دور به روزمره گیهات نگاه کنم و قبول کنم که سهم من از تو همین دید زدنهای گاه و بیگاهه... البته با حسرت...

دارم یاد می گیرم که نخواستنت رو در عین خواستنت چه جوری میشه ادم به خودش تلقین کنه که زبونت بگه که به از دور دیدن خوشیش راضیم در حالی که بند بند وجودت درد میکنه از دلتنگی...

من به اندازه ی تمام روزهای نداشتنت قاعده ام این سالها...