مرسی واسه رویات که خنکم میکنه تو این جهنم
این منی که داره ذره ذره از تو فرو میریزه وقتی روزی پنجاه بار این پله های پنج طبقه ی دنت و با اضطراب و دلهره و دل خون و گاهیم هیکل قهوه ای شده و چشمای پر اشک بالا و پایین میره, یا شبا که تو راه خونه وقتی هیکلش از زور خستگی بی حس شده, یا وقتی چشماشو که از زور خستگی میسوزه رو به زور واسه کوایز فردا باز نگه میداره,
همیشه اون وسط مسطا یه رویای حسرت الود شیرینه ارومی داره که فکر میکنه کاش بودی... دستات بود... فشار دادنای محکم بازوهام بود... کاش بوسیدنای دزدکی و پر خواستن و تمنات بود...
ولی بعد با خودم می گم چه خوبه که همین فکرت هست, چه خویه که دوست داشتنت هست, چه خوبه که خودت هستی حتی اگه هیچ کدوم از موارد بالا نباشه... حتی اگه من واست هیچی جز یه دوست معمولی نباشم...
چه خوبه که هستی عزیزم...
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم تیر ۱۳۸۹ ساعت 6:42 توسط خودم
|