اینجا واسم یه خونه ی متروکه شده که انگاری یه عالمه سال از روزی که ترکش کردم گذشته... یه خونه که همه ادمای عزیزو غیر عزیزی که یه روزی توش باهاشون زندگی می کردی حالا واست فقط وفقط یه خاطره شدن... یه خاطره ی دور, گنگ, مبهم و دلتنگ کننده.
گاهی میام اینجا ولی نه به تار عنکبوتایی که کنج دیواراش بسته شده دست میزنم, نه گردو غباری بلند می کنم, نه سم پاشی می کنم, نه اب پاشی می کنم, نه علفای هرزشو می کنم,  نه به ترکای دیوارش کار دارم و ته سقفش که هر لحظه ممکنه اوار بشه و بریزه...

گاهی فکر می کنم دوباره دستی به سرو روش بکشم و بیام همینجا. می خوام امتحان کنم ببینم میشه یا نه. ولی اونقدر کارو گرفتاریو درس و اتفاقای عجیب غریب و پیش بینی نشده همینجوری پشت سر هم میان که عملا این در حد یه ایده می مونه. اونم ایده ای که تنها وقتی که فرصت فکر کردن بهش و پیدا می کنی تو مسیر برگشت از دانشگاست, تازه اونم اگه کوایزیو خیلی گند نزده باشی!

شاید تنها دلیلم وایسه نوشتن اینروزا این باشه که دلم شنیده شدن میخواد... دلم قضاوت نشدن میخواد. یه تکیه گاه محکم, یه چیزی که دوای درد اینروزام باشه. جز اینکه اینجا واسه دل خودم بنویسم هیچ راه دیگه ای واسه حرف زدن و قضاوت نشدن هست ایا؟!