امروز مراسم دفاع یکی از دوستای هم رشته ام بود که البته اون تخصص پریو میخوند. تا امسال عید که برگردیم ایران میشه اخرین باهم بودنامون اینجا...
درسته که از من نه سال بزرگتر بود ولی از هر کس دیگه ای اینجا واسم دوست تر بود...

از همین الان دلم تنگ میشه واسه ی همه ی تکسای سر ظهرت که میای نهار؟... دلم تنگ میشه واسه وقتایی که سر سرجریا به عنوان اسیست وایمیستادم کنارت و مثلا تیک میزدیم با اون مریضای شپشوی داغون و بعد سر سرجری از خنده غش می کردیم... که تو مال و خیابون و دانشگاه و زایشگاه و هر جا تا یه کلمه رو باهم می گفتیم میپریدیم موهای همو می کندیم که البته بهتر بگم پوست کله همو می کندیم!
کی دیگه واسم اش درست می کنه وقتی هوس کردم؟

میدونی سولماز اینا همش بهانه است... دلم تنگ میشه واست چون هیچ وقت نمی پرسیدی. هیچ وقت نپرسیدی... هیچ وقت نگفتی. از هیچی نگقتی! که همیشه از چشام خوندیو با نگاهت تو سکوت جواب دادی...که فقط اجازه داشتم از نگاهت بخونم... که همیشه باهم بودیم ولی سعی نکردیم یکی بشیم. که تو هیچ وقت بهم نگفتی که تک دختر معروف ترین دکتر فوق تخصص شهری که بیشتر از نصف سهام یکی از بزرگ ترین بیمارستانای شهرتون مال توا و نگفتی از خیلی چیزای دیگه که بیشتر مردم اگه نصفش بودن و داشتن باقی ملت و نابود می کردن از بس می گفتنو دماغشونو بالا می گرفتن...
که نگفتی هیچ وقت از دردات....

دلم تنگ میشه واسه دختری که نهایت ناله کردنو دردو دل کردنش این بود که مهسا" گاهی وقتا قصرا از تنگ بلورم تنگ ترن..."